[bloody dream]part1
حال:
:خانم کیم لطفا جواب بدید
*خانم …شما با آقای لی مینهو در ارتباط بودین؟میدونستین اون چیکارست؟
میخواست فریاد بزنه میخواست بگه که اونم نمیدونسته …. اونم قربانی بوده قربانی عشقی که خودش اون رو روی جسد ها ساخته….
دخترک بی توجه به تمام اون خبرنگار ها و فلش های دوربین که به چشم هاش حجوم میاورد وارد ایستگاه مرکزی پلیس شد….
/سلام خانم چه کمکی میتونم بکنم؟
+درخواست ملاقاتی داشتم…
/اوه بله …چند لحظه صبرکنین…خب نام ملاقاتی ؟
حالت به قدری بد بود که توان صبحت هم نداشتی…یا بهتره بگم تا الان هم خودت رو به زور سر پا نگه داشته بود
با صداییی اروم زمزمه کردی…”لی…لی مینهو“
/اه پس لطفا دنبالم بیاین
——————
افسر تو رو به انتهای راه رویی که یه اتاق توش بود برد … وقتی در اتاق باز شد قلبت به شدت دیوونه وار میکوبید…یعنی دیدن دوبارش کار درستی بود؟ نمیدونست واقعا از این برزخی که توش گیر کرده بود میتونه بیاد بیرون یا نه …ولی یه چیزی رو میدونست:باید جواب تمام اون سوال های بی پاسخی که داشت رو پیدا میکرد باید ازش میپرسید ….
نفس عمیقی کشید و وارد اتاق شد... به محض اینکه پاش رو داخل اتاق گذاشت سوز سرمایی تمام وجودش رو فرا گرفت…نور های اتاق سوسو میزدن… به زور خودت رو به میز و صندلی وسط اتاق رسوندی و روی صندلی نشستی….تا اینکه با صدای باز شدن در سریع سرت رو به سمت در چرخوندی…دستات میلرزیدن…سرگیجه گرفته بودی…خودش بود مردی که عاشقش بودی یا شایدم هستی حالا رو به روت ایستاده بود...توی زندانش بودنش هیچی رو عوض نمیکرد هنوز هم چشم هاش مثل ذغال بود...مو های پر کلاغیش روی صورت سفیدش ریخته بودن... سینه های ورزیدش و بازو های عضلانیش حتی توی این لباس هم نمایان بود...و در اخر تتوی اژدهای پشت گردنش ...
پسرک روبه روت نشست سرت رو بالا اوردی تا بلکه بتونی توی چشماش نگاه کنی...تو چشمای سردی که یه زمانی جز محبت و عشق چیزی توش نبود...
همه اینا فقط از یه برنامه شروع شد...برنامه ای که فکر نمیکردی بتونه زندگیت رو از این رو به اون رو کنه...
سال ²⁰²³
هه وون
هه وون:چی یه برنامه ی دوست یابی؟ وای دختر تو دیوونه اصلا مگه همچین چیزی ممکنه ؟
یورا:هی تو حالا یه بار امتحانش کن شاید خوشت اومد ... لینکش رو برات میفرستم...یه امتحانیش بکن...خب؟
هه وون:اه از دست تو ... باشه بفرست ولی فقط همین یه دفعه...
یورا:باشه افرین دختر جون...
هه وون: چیش...مسخره
روی لینکی که رو گوشیت بود کیلیک کردی...
هه وون: خب بزار ببینم...اون ادم خوش شانس کیه که با من قراره سر قرار بیاد...
اطلاعات مربوط به خودت رو توی سایت پر کردی که بعد از چند دقیقه پیامی از طرف همون برنامه برات اومد...
محتوای پیام
لی مینهو درخواست دوستی با شما را دارد
نام: لی مینهو
سن: ۲۶
درصد همسان بودن سرچ های مشترک:۹۱٪
علاقه ها: موسیقی گوش دادن-پیاده روی-فیلم دیدن
پیشنهاد مکان برای دیدار اول: کافه بالکونی
___
هه وون: چی؟ این همون کافه ی همیشگی منه...یعنی اونم اونجا رو میشناخته؟به نظر ادم جالبی میاد
سال²⁰²³
مینهو
پارچه ی ساتن رو برداشت و دور تتوش پیچوند نباید میزاشت کسی اون تتو رو ببینه...
:خانم کیم لطفا جواب بدید
*خانم …شما با آقای لی مینهو در ارتباط بودین؟میدونستین اون چیکارست؟
میخواست فریاد بزنه میخواست بگه که اونم نمیدونسته …. اونم قربانی بوده قربانی عشقی که خودش اون رو روی جسد ها ساخته….
دخترک بی توجه به تمام اون خبرنگار ها و فلش های دوربین که به چشم هاش حجوم میاورد وارد ایستگاه مرکزی پلیس شد….
/سلام خانم چه کمکی میتونم بکنم؟
+درخواست ملاقاتی داشتم…
/اوه بله …چند لحظه صبرکنین…خب نام ملاقاتی ؟
حالت به قدری بد بود که توان صبحت هم نداشتی…یا بهتره بگم تا الان هم خودت رو به زور سر پا نگه داشته بود
با صداییی اروم زمزمه کردی…”لی…لی مینهو“
/اه پس لطفا دنبالم بیاین
——————
افسر تو رو به انتهای راه رویی که یه اتاق توش بود برد … وقتی در اتاق باز شد قلبت به شدت دیوونه وار میکوبید…یعنی دیدن دوبارش کار درستی بود؟ نمیدونست واقعا از این برزخی که توش گیر کرده بود میتونه بیاد بیرون یا نه …ولی یه چیزی رو میدونست:باید جواب تمام اون سوال های بی پاسخی که داشت رو پیدا میکرد باید ازش میپرسید ….
نفس عمیقی کشید و وارد اتاق شد... به محض اینکه پاش رو داخل اتاق گذاشت سوز سرمایی تمام وجودش رو فرا گرفت…نور های اتاق سوسو میزدن… به زور خودت رو به میز و صندلی وسط اتاق رسوندی و روی صندلی نشستی….تا اینکه با صدای باز شدن در سریع سرت رو به سمت در چرخوندی…دستات میلرزیدن…سرگیجه گرفته بودی…خودش بود مردی که عاشقش بودی یا شایدم هستی حالا رو به روت ایستاده بود...توی زندانش بودنش هیچی رو عوض نمیکرد هنوز هم چشم هاش مثل ذغال بود...مو های پر کلاغیش روی صورت سفیدش ریخته بودن... سینه های ورزیدش و بازو های عضلانیش حتی توی این لباس هم نمایان بود...و در اخر تتوی اژدهای پشت گردنش ...
پسرک روبه روت نشست سرت رو بالا اوردی تا بلکه بتونی توی چشماش نگاه کنی...تو چشمای سردی که یه زمانی جز محبت و عشق چیزی توش نبود...
همه اینا فقط از یه برنامه شروع شد...برنامه ای که فکر نمیکردی بتونه زندگیت رو از این رو به اون رو کنه...
سال ²⁰²³
هه وون
هه وون:چی یه برنامه ی دوست یابی؟ وای دختر تو دیوونه اصلا مگه همچین چیزی ممکنه ؟
یورا:هی تو حالا یه بار امتحانش کن شاید خوشت اومد ... لینکش رو برات میفرستم...یه امتحانیش بکن...خب؟
هه وون:اه از دست تو ... باشه بفرست ولی فقط همین یه دفعه...
یورا:باشه افرین دختر جون...
هه وون: چیش...مسخره
روی لینکی که رو گوشیت بود کیلیک کردی...
هه وون: خب بزار ببینم...اون ادم خوش شانس کیه که با من قراره سر قرار بیاد...
اطلاعات مربوط به خودت رو توی سایت پر کردی که بعد از چند دقیقه پیامی از طرف همون برنامه برات اومد...
محتوای پیام
لی مینهو درخواست دوستی با شما را دارد
نام: لی مینهو
سن: ۲۶
درصد همسان بودن سرچ های مشترک:۹۱٪
علاقه ها: موسیقی گوش دادن-پیاده روی-فیلم دیدن
پیشنهاد مکان برای دیدار اول: کافه بالکونی
___
هه وون: چی؟ این همون کافه ی همیشگی منه...یعنی اونم اونجا رو میشناخته؟به نظر ادم جالبی میاد
سال²⁰²³
مینهو
پارچه ی ساتن رو برداشت و دور تتوش پیچوند نباید میزاشت کسی اون تتو رو ببینه...
۷۳۶
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.